بلاگ

1404/02/07 از بچگیم

[th_author_date_cat_comment]

نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن

از عشق و دوست داشتنی که تو قلبم هست اما خودش نیست

از ذهنی که پرت شده تو گذشته و داره اون خونه کثیف و به هم ریخته رو به هم میزنه

یا از خوبی های زندگی

 

فکر میکنم که اول باید از گذشته برسم به عشق و بعد از اون خوبی هاش

باید سعی کنم ذهنم رو خالی کنم

ذهن آشفته ای که دارم رو

 

از گذشته بیشتر چیزی که یادم میاد افسردگی ای هست که داشتم ( نمیدونم اسم افسردگی درست هست یا نه ) اما یادمه که اون زمان ها خوشحال نبودم.

یه دختر خجالتی که هرکس بهش تیکه ای مینداخت ناراحت میشد و تو خودش میرفت.

اکثر درخواست هایی که از مادر پدرش داشت رد میشد و همیشه فکر میکرد که نمیتونه که نظرشون رو عوض کنه, برای همین هیچ وقت اسراری بابتشون نمیکرد.

وقتی که ازشون نه میشنیدم انگار یه در آهنی بزرگ جلوم گذاشته شده و هیج وقت این در به روم باز نمیشه.

یعنی ناامیدی تمام

یادمه که وقتایی که اینطوری میشد میرفتم تو اتاقم و شروع میکردم به گریه کردن.

جوری که هیچ کس متوجه نشه.

انگار هیچ کس رو پناه خودم نمیدیدم.

راستی من تو یه خانواده 5 نفره بزرگ شدم. یه خواهر که 10 سال ازم کوچیکتره و یه برادر که 5 سال ازم بزرگتره.

خانواده ما شدیدا مذهبی بود. اون موقعا مامانم تو کلاس های احکام و این مدل کلاس ها شرکت میکرد. اکثرا منم با خودش میبرد.

من با خودم دفتر نقاشی و مداد رنگی میبردم و شروع میکردم به نقاشی کردن. من عاشق نقاشی کردن بودم. همیشه هرکی ازم میپرسید میخوای چیکاره بشی میگفتم نقاش.

اون وقتا یادمه وقتی یه نقاشی رو میکشیدم انقدر به خودم افتخار میکردم و وقتی با کلی ذوق و شوق میبردم به بابام نشون میدادم که نقاشیم رو ببینه و ازم تعریف کنه بهم میگفت اگه اینجاش رو اینطوری میکشیدی بهتر بود. یا اگه فلان کارو میکردی بهتر بود. منم که با کلی ذوق و شوق رفته بودم میخورد تو ذوقم و برمیگشتم یا شاید گاهی هم میگفتم نمیشه فقط ازش تعریف کنی؟ ( البته درست یادم نیست که این جملرو بهش میگفتم واقعا یا تو ذهنم بهش میگفتم )

منو داداشم از 5 سالگی من میرفتیم کلاس قرآن . اون موقعا این کلاس ها نسبت به الان بیشتر بود. یادمه من با یه دامن کوتاه و جوراب شلواری رنگ سفید و ازین جورابایی که بالای مچش چین چینی هست و یه تیشرت میرفتم سرکلاس.یه روز اون خانمی که کلاس ها تو خونش برگزار میشد منو صدا کرد و بهم یه چادر عربی هم قد خودم بهم داد و گفت که این رو برا تو گرفتم.

اصلا از حس اون روز هیچی یادم نمیاد.

یادمه که بعد از کلاس مامان برای جایزه برامون ازون بستنی قیفی هایی که باز بود و تو یخچال بقالی ها بود میخرید. هیچ وقت دیگه هیچ بستنی ای نخوردم که مزه اون بستنی قیفی هارو بده. اون موقع ها حتی بستنی کیمی ها هم خوش مزه بود. ولی واقعا خوش مزه بودن یا اینکه چون تنوع کم بود برامون اینطوری بود؟ یا دلیل های دیگه ای داره؟

دارم که فکر میکنم به گذشته چقدر خاطره به یادم میاد.

اما چیز بد اینه که اکثرا خاطرات بدی که داشتم به یادم میاد.

ایا واقعا چون اون روزها سخت و بد بود سنگینی و بار منفی خاطراتم میاد تو ذهنم یا اینکه ذهن من یا ذهن ادم خاطرات بد بیشتر میاد تو ذهنش؟

من فکر میکنم بخاطر اینکه اون روزا واقعا برام سخت بود.

ما خونه ای که 5 سالگیم زندگی میکردیم 3 طبقه بود و ما طبقه سوم بودیم و طبقه وسط یه خانم و اقا با دوتا پسر بودن و طبقه اول هم مادرشوهر طبقه وسطی بودن.

اون موقعا همبازی من علی پسر بزرگه فرزانه خانم یعنی همسایه پایینیمون بود.

بازیامون یا تو کوچه بود, یا تو پشت بوم.

اگه از صبح تا شب هم بازی میکردم بازم انرژی داشتم.

خیلی وقتا از ترس اینکه بریم خونه دیگه مامانمون اجازه نمیده بریم بازی دستشوییمون رو تو همون پشت بوم میکردیم :))

چقدر نوشتن گذشته اونقدر دور برام عجیبه و حس خاصی داره .

اون موقعا تو فامیلمون هیچ دختر همسن و سالی نداشتم و اکثرا پسر بودن. پسرخاله هام داداشم و همسایمون که اونم پسر بود.

یادمه یکی از بازی هایی که با علی و گاهی داداشم میکردیم این بود که با کیسه فریزر و نخ بالن درست میکردیم و از پنجره تو راهرو خونه مینداختیم پایین و منتظر میشدیم تا بره پایین.

بعدشم نوبتی میرفتیم پایین و بالن هارو میاوردیم بالا. در روز حداقل 10 بار بالا پایین رفتن اون تعداد طبقه اون روزا چقدر برام راحت بود.

الان که فکرش رو میکنم میبینم علی اون روزا چقدر نقش بزرگ و پررنگی داشت تو زندگیم.

میدونی چیه الان که دارم خاطرات گذشته رو مینویسم انگار اون گذشته تیره و تاری که تو ذهنم بود کمرنگ شده و با گفتن روزای خوبی که داشتم از اون سیاهی برام درومد.

فکر میکنم برای امروز دیگه کافی باشه.

وقتایی که مینویسم بعدش خیلی انرژی جسمیم خالی میشه و خسته میشم.

فعلا

[th_tag_blog]

اشتراک گذاری

[th_btn_qr]
[th_post_short_link]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

دلیل بازگشت وجه

×
واتساپ
پشتیبانی در ,واتس اپ
فروشگاه
فروشگاه
0 موارد محصول
حساب کاربری من